۱۷ شهریور   2012-09-07 19:10:54

آن سال هم ۱۷ شهریور به جمعه افتاده بود. در دانشکده ی هنرهای زیبا کنکور داشتیم، کنکور که نه آزمون رشته های هنر بود و من چه آرزوها داشتم آن سال، جوانی، عاشقی، امید و دل بستگی به آینده. صبح زود راه افتادیم از یوسف آباد تامیدان ژاله خیلی راه بود با هایده دوستم که هیچ علاقه ای هم به رشته های هنری نداشت، ثبت نام کرده بودیم. من اما عشقم نمایش بود حالا در هر رشته ای نقاشی، تاتر، هنرهای دراماتیک.. رویا تیموریان و شوهرش ( که هنوز ازدواج نکرده بودند) هم در همان آزمون همراه مان بودند، ورقه های آزمون که پخش شد، اول صدای تک تیر شنیدیم و ناگهان صدا به رگبار مسلسل تبدیل شد.. ولوله در سالن درگرفت، آزمون بهم خورد. بچه ها از در بیرون می دویدند ولی نگهبان دانشکده در بزرگ آهنی را بسته بود و باز نمی کرد، همه همراهی داشتیم که بیرون دانشکده منتظر بودند بخصوص دخترها. من و هایده با برادر هایده آمده بودیم و رضا برادرش در اتومبیل منتظرمان بود. هایده دلش شور می زد، منهم.. ولی نگهبان نمی گذاشت از دانشکده بیرون برویم. آن طور که شیوه ی هایده همیشه بود با التماس و پیله کردن نگهبان لای در را گشود و ما دو نفر خارج شدیم. رضا همان جلوی در دانشکده پارک کرده بود و وحشت زده نگاهش به هر سو بود.. من و هایده به طرف ماشین دویدیم و سوار شدیم رضا براه افتاد. مردم از هر سو می دویدند، برخی زخمی بودند برخی وحشت زده. مردم درهای خانه هایشان را گشوده بودند و فراری ها را راه می دادند، درها باز و بسرعت دوباره پس از بلعیدن عده ای هیجان زده بسته می شد. سربازها هم می دویدند و فریاد می زدند ما با شماییم. کسی اما سربازها را بدرون خانه ها راه نمی داد می ترسیدند.. یکنفر کنار جوی آب افتاده بود ولی زنده بود و به خود می پیچید. تیر به باسنش خورده بود و درد داشت. کسی می خواست کمکش کند که با دیدن سربازها به درون خانه ای خزید و در را بست. رضا توقف کرد هایده فریاد زد چه می کنی؟ رضا گفت باید به بیمارستان برسانیمش و از ماشین پیاده شد. من و هایده فلج شده بودیم و فقط تماشا می کردیم. پسر جوان را پشت ماشین کنار من انداختند. کسی به کمک رضا آمده بود ولی سوار نشد.ادرس بیمارستانی را داد که اصلن بیاد نمی آورم، حتا نمی دانم چقدر طول کشید تا به بیمارستان رسیدیم. مقابل در بیمارستان غوغا بود، مردم گریه می کردند و زخمی ها را روی دست به داخل بیمارستان حمل می کردند. به محض دیدن ما و زخمی درون ماشین ده ها نفر برای کمک آمدند و مرد جوان زخمی را که از درد فریاد می زد با خودشان به داخل بیمارستان بردند، مردم فریاد می زدند مرگ برشاه.. سال ۱۳۵۷ بود و من جوان بودم..

گاهی فکر می کنم با شعار مرگ بود که این همه با مرگ سروکار داریم.. این همه با مرگ...




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات